جدول جو
جدول جو

معنی دل دکتن - جستجوی لغت در جدول جو

دل دکتن
نظر کسی را جلب کردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل شکستن
تصویر دل شکستن
رنجاندن، آزرده ساختن، ناامید کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل دادن
تصویر دل دادن
کنایه از عاشق شدن، فریفته شدن، دل بسته به چیزی شدن، علاقه پیدا کردن، توجه کردن، دقت کردن، جرئت دادن، دلیر ساختن، برای مثال روی خندان طبیبان دل دهد بیمار را / باغبان بگشا ز ابرو چین که بیمار دلم (دانش - لغتنامه - دل دادن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل بستن
تصویر دل بستن
کنایه از به کسی یا چیزی علاقه مند شدن، عشق و محبت پیدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
(گَ دی دَ)
عاشق شدن. دلداده گشتن. علاقه یافتن. فریفته شدن. دوستدار کسی یاچیزی شدن. گرم الفت گردیدن. (آنندراج) :
نکشم ناز ترا و ندهم دل به تو من
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود.
منوچهری.
دل دادم و کار برنیامد
کام از لب یار برنیامد.
خاقانی.
کو دل به فلان عروس داده ست
کزپرده چنین بدر فتاده ست.
نظامی.
کز دیده آن مه دوهفته
دل داده بد و ز دست رفته.
نظامی.
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی.
سعدی.
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هرکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید.
سعدی.
خواهی که دل به کس ندهی دیده ها بدوز
پیکان چرخ را سپری باید آهنی.
سعدی.
گفته بودم که دل به کس ندهم
حذر از عاشقی و بی خبری.
سعدی.
سعدیا دیده نگه داشتن ازصورت خوب
نه چنانست که دل دادن و جان پروردن.
سعدی.
دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم
کسم به حسن تو ای دلستان نداد نشان.
سعدی.
معشوق هزاردوست را دل ندهی
ور می دهی آن دل به جدایی بنهی.
سعدی.
ندادند صاحبدلان دل به پوست
وگر ابلهی داد بی مغز اوست.
سعدی.
به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی
که احتمال کند خوی زشت نیکو را.
سعدی.
تا دل ندهی به خوبرویان
کز غصه تلف شوی و رنجه.
سعدی.
یا دل به ما دهی چو دل ما به دست تست
یا مهر خویشتن ز دل ما بدر بری.
سعدی.
عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا
هرکه سفر نمی کند دل ندهد به لشکری.
سعدی.
چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند
اگر او با تو نسازد تو درو سازی به.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 270).
کس دل به اختیار به مهرت نمی دهد
دامی نهاده ای و گرفتار می کنی.
سعدی.
دل داده ام به یاری شوخی، کشی، نگاری
مرضیهالسجایا محمودهالخصائل.
حافظ.
به خوبان دل مده حافظ ببین آن بی وفائیها
که با خوارزمیان کردند ترکان سمرقندی.
حافظ.
کی به دست سنبل فردوس دل خواهیم داد
تاکه در سودای زلف یار دل دل می کنم.
صائب (از آنندراج).
خوبان فزون از حد ولی نتوان به هرکس داد دل
گر دل به یاری کس دهد باری به یاری همچو تو.
هاتف.
تا رو ندهی که می تواند رو داد
تا دل ندهی که می تواند دل داد.
ظهوری (از آنندراج).
هیام، دل به عشق دادن. (از منتهی الارب).
- دل به یکدیگر دادن، عاشق هم شدن. شیفتۀ یکدیگر گشتن:
زآن دل که به یکدگر بدادند
در معرض گفت وگو فتادند.
نظامی.
- دل دادن و قلوه گرفتن، در تداول عامیانه، سخت به گفته های یکدیگر مشعوف و مسرور بودن. سخت به سخنان هم شیفته و شایق آمدن. سخت به گفتار یکدیگر شیفته گونه گوش دادن. شیفته گونه سخنان کسی را استماع کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). وضع دو نفر را گویند که بسیار به هم توجه دارند و در گفتگو یا راز و نیاز عاشقانه و بحث علمی یا نظایر آن غرق اند و متوجه اطراف خود نیستند. (فرهنگ لغات عامیانه).
، توجه کردن. مراقب شدن. متوجه شدن. توجه و التفات کردن به فهم مطلبی. متوجه و مواظب گفته های کسی شدن. نیک مراقب و متوجه و ملتفت بودن. عنایت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دقت کردن توجه داشتن. متمرکز کردن فکر در امری. هوش دادن و بخاطر سپردن و گوش فراداشتن. (ناظم الاطباء). متوجه و ملتفت شدن به کسی یا چیزی یا فهم مطلبی. توجه دقیق کردن. هوش و حواس و ذکر و فکر خود را متوجه کردن و سابقاً در مکتب خانه ها بجای گوش بده و توجه کن می گفتند دل بده. (از فرهنگ لغات عامیانه) :
چنین دل بدادی به گفتار اوی
بگشتی همه گرد تیمار اوی.
فردوسی.
به من نمای رخ و اندکی به من ده دل
که با پری زده دارند اندکی آهن.
سوزنی.
گر دل دهی ای پسر بدین پند
از پند پدر شوی برومند.
نظامی.
ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش
گهی دل دادی و گه بستدی هوش.
نظامی.
حاجبان دل به کارشان دادند
بار جستند و بارشان دادند.
نظامی.
- دل به دل دادن، کنایه از شفقت کردن و متوجه شدن. (لغت محلی شوشتر، خطی). به دقت گوش به صحبت دیگری دادن. موافق میل دیگری عمل کردن. (از فرهنگ عوام).
- دل به کار ندادن، رغبت و تمایلی در انجام کار از خود بروز ندادن. (فرهنگ عوام).
، راضی شدن. روایی دادن دل. دل آمدن. خشنود گشتن. رخصت دادن. (ازآنندراج). رضایت دادن. موافقت کردن. اجازه دادن:
لطیفه ای است در آن لب که هیچ نتوان گفت
اگر دلم دهدی خلق را نمایم آن.
فرخی.
نه دلم می داد برپای خاستن و آن صینی یله کردن و نه دلیری داشتم که برگیرم. (تاریخ برامکه).
چون دل دهدت که هرزمانی
صدبار بنزد من نیائی.
سیدحسن غزنوی.
دل چون دهدت که برستیزی
خون دو سه بی گنه بریزی.
نظامی.
نه دل می دادازو دل برگرفتن
نه می شایستش اندر بر گرفتن.
نظامی.
نه دل می دادش از دل راندن او را
نه شایست از سپاهان خواندن او را.
نظامی.
کرا دل دهد کز چنین جای نغز
نهد پای خود را در آن پای لغز.
نظامی.
می دهد دل مر ترا کاین بی دلان
بی تو گردند آخر از بی حاصلان.
مولوی.
خود دلت چون می دهدتا این حلل
برکنی اندازیش اندر وحل.
مولوی.
بدانکه دشمنت اندر خفا سخن گوید
دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار.
سعدی.
نه دل دهدش که با تو شمشیر زند
نه صبر که از تو روی برگرداند.
سعدی.
در شگفتم که درین مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت.
حافظ.
چو بر تسلیم دل دادی گلستان می شود آتش
به دوزخ چون شدی راضی بهشت جاودان بینی.
ملا تجلّی.
سخن می شود دل نشین زود صائب
اگر دل دهد دلربایی که دارم.
صائب (از آنندراج).
ز دوستیش دلم چون دهد که رو تابم
که هرگهم به نگه کشت و از تغافل سوخت.
سراجای نقاش (از آنندراج).
- دل ندادن، از دل نیامدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). راضی نشدن و از جان دل روائی ندادن قلب: آن دختر [دختر افراسیاب] پسری آورد مانندۀ وی [سیاوش] پیران را دل نداد که او را بکشد. (ترجمه طبری بلعمی).
به رفتن همی شاه را دل نداد
همی بود در گنگ پیروز و شاد.
فردوسی.
دلش نداد کز آن ناگشاده برگردد
سلیح داد سپه را و شد به پای حصار.
فرخی.
با تو ندهد دل که جفائی کنم از بیش
هرچند به خدمت در، تقصیر نمائی.
منوچهری.
من و مانند من... بی نوا گشته و دل نمی داد که از پای قلعۀ کوه تیز یکسو شویمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 64). ایستاده ام تا او را با خویشتن ببرم که دلم نداد که او را این جایگه رها کنم. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). اسکندر را [جواب داراب] دشوار آمد و دلش نمی داد که با برادر جنگ کند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). از خوش سخنی [نبی اکرم] و تواضع، هرکه پیش وی نشستی دلش ندادی که برخاستی. (مجمل التواریخ و القصص). گفت مرا دل ندهد که او را بد کنم. (مجمل التواریخ و القصص). هرچه می گویم کنیزک بفروش دلش نمی دهد و وجوه زر من نمی سازد. (تاریخ طبرستان).
گرچه دل من بود کنون او را یاد
دل باز چه خواهم که دلم می ندهد.
عطار.
شرطست احتمال جفاهای دوستان
چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم.
سعدی.
، موافقت کردن. سازگار شدن. یکدل شدن. همداستان گشتن. متفق و هم عقیده شدن:
چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افسانه اش گشت نهمار شاد.
فردوسی.
به دل در چشم پنهان بین از ایشان آیدت پیدا
بدیشان ده دلت را تا به دل بینا شوی زایشان.
ناصرخسرو.
دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشد قوت تقلید عام.
مولوی.
، استماله دادن و تقویت دل کردن. (آنندراج). تسلیت دادن. دلداری کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تسلی دادن. اطمینان دادن: وی را به خانه بردم و دل دادم. (تاریخ برامکه).
دلش دادی که شیرین مهربانست
بدین تلخی مبین کش در زبانست.
نظامی.
مجنون ستم رسیده را خواند
تا دل دهدش کزو دلش ماند.
نظامی.
گهی فرخ سروش آسمانی
دلش دادی که یابی کامرانی.
نظامی.
مهین بانو دلش دادی شب و روز
بدان تا نشکند ماه دل افروز.
نظامی.
دواسبه به هرمس فرستید کس
مگر شاه را دل دهد یک نفس.
نظامی.
می داد دلش ز دلنوازی
کان به که درین بلا بسازی.
نظامی.
شب آمد همچنان آن سرو آزاد
سخن می گفت و شه را دل همی داد.
نظامی.
روی خندان طبیبان دل دهد بیمار را
باغبان بگشا ز ابرو چین که بیمار دلم.
دانش (از آنندراج).
بی دلان را گاه گاهی می توان دادن دلی
ای که ایزد صورت دل داد پیکان ترا.
غنی (از آنندراج).
، دلیر ساختن. (برهان) (انجمن آرا) (غیاث) (آنندراج). جرأت دادن. تشجیع کردن. تشویق کردن. سبک کردن ترس کسی را. (یادداشت مرحوم دهخدا). ایزاع. (از دهار). نیرو بخشیدن. تقویت دل کردن:
مهان را همه خواند شاه چگل
ابر جنگ لهراسپ شان داد دل.
دقیقی.
ز غسانیان طائر شیردل
که دادی فلک را به شمشیر دل.
فردوسی.
به جنگ اندرون مرد را دل دهند
نه بر آتش تیز بر گل نهند.
فردوسی.
سپه را همه سربسر داد دل
شدند از غمان یکسر آزاددل.
فردوسی.
ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد
براند و گفت که این مایه آب را چه خطر.
فرخی.
هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته. (تاریخ بیهقی). پشتوان قوم باشند و همگان را دل می دهند واحتیاط کنند تا در خراسان خلل نیفتد. (تاریخ بیهقی).
به چشمی خیرگی کردن که برخیز
به دیگر چشم دل دادن که مگریز.
نظامی.
بر دل بسته بند بگشادند
بیدلی را به وعده دل دادند.
نظامی.
سپه را چو دل داد خسرو بسی
که بیدل نباید که باشد کسی.
نظامی.
گه عشق دلم دهد که برخیز
زین زاغ و زغن چوکبک بگریز.
نظامی.
دلش می دادتا فرمان پذیرد
قوی دل گردد و درمان پذیرد.
نظامی.
کسی را دل دهد کین راز گوید
نبیند ور ببیند بازگوید.
نظامی.
یار کو تا دل دهد در یک غمم
دست کو تا دست گیرد یک دمم.
عطار.
موسیی را دل دهم با یک عصا
تا زند برعالمی شمشیرها.
مولوی.
فهم گرد آرید و جان را دل دهید
بعد از آن از شوق پا در ره نهید.
مولوی.
راه نومیدی گرفتم رحمتم دل می هد
کای گنهکاران هنوز امید عفو است از کریم.
سعدی.
سپرت می بباید افکندن
ای که دل می دهی به تیرانداز.
سعدی.
عشق اگر دل دهد کبوتر را
جگر از سینۀ عقاب کند.
ظهوری (از آنندراج).
استیزاع، دل دادن خواستن
لغت نامه دهخدا
(تَءْ تَ)
داشتن دل. احساس و عواطف داشتن:
آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار.
سعدی.
رجوع به دل شود.
- دل بسوی کسی داشتن، متوجه او بودن. توجه به او داشتن:
دفع گمان خلق را تا نشوند مطلع
دیده بسوی دیگران دارم و دل بسوی او.
سعدی.
- دل داشتن بر...، توجه داشتن. اهتمام داشتن:
چو تو دل بر مراد خویش داری
مراد دیگران کی پیش داری.
نظامی.
، قصد داشتن. عزیمت داشتن:
دارم دل عراق و سر مکه و پی حج
درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم.
خاقانی.
- دل کاری نداشتن، حال آن کار، حوصلۀ آن کار، سر آن کار نداشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ندارم دل خلق و گر راست خواهی
سر صبحت خویشتن هم ندارم.
خاقانی.
، طاقت داشتن:
گفتم رحمی بکن که وقت آمد گفت
کم گو غم دل که من ندارم دل غم.
محمد بن نصیر.
، بادل بودن. دل از کف نداده بودن. عاشق نبودن:
دلی داشتم وقتی، اکنون ندارم
چه پرسی ز من حال دل چون ندارم.
خاقانی.
، جرأت داشتن. دلیری داشتن. شهامت داشتن. دلیربودن. زهره داشتن:
زدی بانگ کای نامداران جنگ
هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ.
فردوسی.
زلف بت من داشته ای دوش در آغوش
نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری.
فرخی.
قدم بر جان همی باید نهادن
درین راه ودلم این دل ندارد.
انوری (از سندبادنامه ص 324)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ فَ دَ)
به کسی یا چیزی علاقۀ فراوان داشتن. (فرهنگ عوام)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ نُ / نِ / نَ دَ)
دل از دست دادن. شیفته شدن. عاشق شدن. دل دادن:
دیده نگه داشتیم تا نرود دل
با همه عیاری از کمند نجستیم.
سعدی.
، اشتیاق یافتن. میل کردن:
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان
تا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی.
سعدی.
دیده ای را که به دیدار تو دل می نرود
هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری.
سعدی.
استهامه، دل به چیزی رفتن. سهو، رفتن دل بطرف غیر. (از منتهی الارب) ، ترسیدن. فروریختن دل: مصع،دل رفته و بی دل شدن از بیم یا از شتاب زدگی. (از منتهی الارب).
- دل از جای رفتن، ترسیدن. مضطرب شدن. فروریختن دل:
گفت کوپایم که دست و پای رفت
جان من لرزید و دل از جای رفت.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(تَءْ نِ / نَ دَ)
شستن دل. دست کشیدن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن:
ای که گفتی دل بشوی از مهر یار سنگدل
من دل ازمهرش نمی شویم تو دست از من بشوی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَءْ کَ دَ)
رنجاندن. آزرده کردن. با ستمی یا سخنی یا عمل زشتی قلب کسی را متأثر و رنجیده ساختن. (فرهنگ عوام). تعبی را برای کسی سبب شدن:
سگالید هر کار وزآن پس کنید
دل مردم کم سخن مشکنید.
فردوسی.
شکستی کزو خون به خارا رسید
هم از دل شکستن به دارا رسید.
نظامی.
دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مروت
به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی.
سعدی.
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی.
سعدی.
گر به جراحت و الم دل بشکستیم چه غم
می شنوم که دمبدم پیش دل شکسته ای.
سعدی.
مشکن دلم که حقۀ راز نهان تست
ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد.
سعدی.
تاتوانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد.
؟ (از امثال وحکم دهخدا).
، ترسانیدن. بوحشت انداختن. سبب اضطراب و دلهره گشتن. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
ژغژغ دندان او دل می شکست
جان شیران سیه می شد ز دست.
مولوی.
، از امیدی مأیوس کردن. ناامید کردن. مأیوس کردن
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ گُ سَسْ تَ)
مقابل دل برداشتن. مقابل دل برگرفتن. علاقه مند شدن. عشق پیدا کردن. دوستی پیدا کردن. عاشق شدن. دل در گرو محبت کسی آوردن. علاقه پیدا کردن. محبت یافتن:
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چودانی که ایدر نمانی مرنج.
فردوسی.
دل اندر سرای سپنجی مبند
بس ایمن مشو در سرای گزند.
فردوسی.
اگر بخردی در جهان دل مبند
که ناید بفرجام از او جز گزند.
فردوسی.
بگویش که تو دل به من درمبند
مشو جاودان بهر جانم نژند.
فردوسی.
کنون چون شنیدی بدودل مبند
وگر دل ببندی شوی در گزند.
اسدی.
چون دانست (خواجه حسن) که کارخداوندش (محمد) ببود دل در آن مال نبست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87). احمق کسی که دل در این جهان بندد. (تاریخ بیهقی). گفت اگر ما دل در دیار بندیم کار دشوار شود... دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن محال است. (تاریخ بیهقی). چون دولت ایشان را مشغول کرده است... به تاریخ راندن... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست. (تاریخ بیهقی). این پادشاه آن می دید و دل در آن بسته بود. (تاریخ بیهقی ص 317). و به گفتار جهال دل مبند. (قابوسنامه).
ازآن پس کاین جهان راآزمودی گر خردمندی
درین پرگرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی.
ناصرخسرو.
رهگذار است این جهان یارا بدو در دل مبند
دل نبندد هوشیار اندر سرای رهگذر.
ناصرخسرو.
هر آن عاقل که او بندد دل اندر طاعت یزدان
نشاید گر بپیوندد دل اندر خدمت سلطان.
میرمعزی (از آنندراج).
زندگانی چو نبودش حاصل
مرد عاقل در آن نبندد دل.
سنائی.
دل در سخن محمدی بند
ای پور علی ز بوعلی چند.
خاقانی.
چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی
که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی.
خاقانی.
رهروان عقل ساحل را بجان دل بسته اند
ما دل خود را به راه عشق بر دریا زدیم.
ظهیر.
جوانمردان که دل در جنگ بستند
به جان و دل ز جان آهنگ رستند.
نظامی.
چه توان دل در آن عمل بستن
کو به عزل تو باشد آبستن.
نظامی.
چنان در کار آن دلدار دل بست
که از تیمار کار خویشتن رست.
نظامی.
همدست کسی که در تو دل بست
آنگاه شدی که او شد از دست.
نظامی.
مشو چون خر به خورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل درو بند.
نظامی.
بزرگی بایدت دل در سخا بند
سر کیسه به برگ گندنا بند.
نظامی.
چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد.
نظامی.
چه بندیم دل در جهان سال و ماه
که هم دیوخانست و هم غول راه.
نظامی.
چه بندی دل در آن دورازخدائی
کزو حاصل نداری جزبلائی.
نظامی.
این عجب نبود که میش از گرگ جست
این عجب که میش دل در گرگ بست.
مولوی.
دلارامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فروبند.
سعدی.
دل ای حکیم بر این معبر هلاک مبند
که اعتماد نکردند بر جهان عقال.
سعدی.
وجود عاریتی دل درو نشاید بست
همانکه مرهم دل بود جان به نیش بخست.
سعدی.
در اینان نبندد دل اهل شناخت
که پیوسته باهم نخواهند ساخت.
سعدی.
چه بندی درین خشت زرین دلت
که یک روز خشتی کنند از گلت.
سعدی.
دل ای رفیق بر این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آیین کاروانی نیست.
سعدی.
دل اندر دلارام دنیا مبند
که ننشست با کس که دل برنکند.
سعدی.
نباید بستن اندر چیز کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل.
سعدی.
دل مبند ای حکیم بر دنیا
که نه چیزیست جاه مختصرش.
سعدی.
به وفای تو کز آن روز که دلبندمنی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم.
سعدی.
دل در کسی مبند که دلبستۀ تو نیست.
سعدی (گلستان).
دل در او بند و گنجش افزون کن
وآنکه نگذاشت رنجش افزون کن.
اوحدی.
چیست ناموس دل در او بندی
کیست سالوس خوش بر اوخندی.
اوحدی.
چو دل در زلف تو بسته است حافظ
بدین سان کار او در پا میفکن.
حافظ.
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بستۀ زیور نباشد.
حافظ.
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند.
حافظ.
- دل بستن در چیزی، عزم و قصد آن کردن. برآن مصمم گشتن: چون این سخن بشنید دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد. (تاریخ برامکه)
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
دلجویی کردن. دلداری دادن. استمالت:
از آن می خورد و زآن گل بوی برداشت
پی دل جستن دلجوی برداشت.
نظامی.
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجویست
سخن بگو که کلامت لطیف و موزونست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از دل جستن
تصویر دل جستن
دلجوئی و استمالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل بستن
تصویر دل بستن
دل بستن به کسی یا چیزی علاقه مند شدن به او محبت یافتن نسبت بوی
فرهنگ لغت هوشیار
عاشق شدن دلداده گشتن، علاقه یافتن، توجه کردن دقت نمودن، دلیر ساختن جرات دادن، یا دل دادن وقلوه گرفتن با اشتیاق گرم گفتگو شدن، راز و نیاز کردن (عاشق و معشوق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل داشتن
تصویر دل داشتن
جرات داشتن شهامت داشتن دلیر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل شکستن
تصویر دل شکستن
رنجاندن آزرده کردن، ناامید کردن مایوس ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل دادن
تصویر دل دادن
((~. دَ))
عاشق شدن، توجه بسیار کردن، دلیر ساختن، دلداری دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دل بستن
تصویر دل بستن
((دِ. بَ تَ))
انس گرفتن، علاقمند شدن
فرهنگ فارسی معین
اخم نمودن، آماس نمودن بدن
فرهنگ گویش مازندرانی
فراموش کردن رخدادها و در گذشتن از آن، عقب ماندن
فرهنگ گویش مازندرانی
به پشت افتادن و سقوط ناگهانی از شنیدن خبری هولناک، لاغر
فرهنگ گویش مازندرانی
۲معشوقی که بدون اجازه ی پدر و مادر به همراه عاشق روانه شود.، پس افتادن، لاغر شدن و به تحلیل رفتن، تنگ دست شدن، ظاهر شدن، نمایان شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
بر سر زبان ها افتادن، تنها ماندن
فرهنگ گویش مازندرانی
آتش گرفتن، سرایت آتش از جایی به جایی دیگر
فرهنگ گویش مازندرانی
به پایین افتادن
فرهنگ گویش مازندرانی
رسیدن خربزه و میوه هایی مانند زردآبو و شلیل
فرهنگ گویش مازندرانی
منقرض شدن، از بین رفتن، پایین افتادن، به زیر افتادن، زیر
فرهنگ گویش مازندرانی
نمایان شدن، بیرون آمدن از زیر پوشش
فرهنگ گویش مازندرانی
به دل افتاده –برات شده، یک در میان
فرهنگ گویش مازندرانی
کج افتادن
فرهنگ گویش مازندرانی
از کار افتادن، کم شدن میل جنسی، مبارزه بین دو گوسفند نر
فرهنگ گویش مازندرانی
دویدن، به دو افتادن، آغاز به دویدن کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
سر رسیدن، ناخودآگاه وارد شدن، میان حرف دیگران پریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
نزدیک شدن، سرشاخ شدن
فرهنگ گویش مازندرانی